آغوشت، امنترین جایی که تا بحال تجربه کردم. آغوشت یه تکه از بهشت. واقعیتی شبیه یک رؤیاست که من بین بازوان تو گریه کردم، خندیدم، لذت بردم، بهخواب رفتم. همانجاییکه به این باور رسیدم که در آغوش تو، زمان بیمعناترینِ واژههاست. آغوشت بهاندازهی آغوشم، و همآغوشیت، عجیبترین تجربهای که تا بحال داشتم.
هیچ ترسی از فردایی که شاید نداشته باشمت ندارم؛ با این همه داشتنت، مگه چنین فردایی هم آمدنیست؟!؟! داشتنِ تو، در بُعد دیگهای از زمان جاریه، داشتنت توی قلب من جاودانه و ابدی و همیشگیه، همونطور که قبل از داشتنت هم برای من بودی و برایت بودم.
عطر نفسهایت؛ که رهایم میکند در بیزمانیِ مطلق. چشمهایم را میبندم و وجودم را از عطرت لبریز میکنم. شاید کنار هم بودنمان کوتاه بود ولی همان کافی بود برای چند نفس عمیق و حک کردن عطر دلپذیرت در ناخودآگاه وجودم. چشمهایم را میبندم، لبخند میزنم و از عطرت لبریز میشوم. تو را کنارم حس میکنم و صدای خندهی کودکی میشوم که شادمان و رها، تمام دغدغههای دنیا را به سخره میگیرد. تنها با عطر حضورِ تو
یه گوشه از تنهاییهاتو میخوام برای گم شدن از خودم. یه گوشهی دنج فقط برای من و تو، بذار همهی آدمای دنیا به تکاپوی بیهودهی خودشون مشغول باشن، چه مهم؟
من و تو سکوت پرهیاهو و شورانگیز خودمون رو زندگی کنیم؛ توی قلبم، تو» هستی که از وقتی ما» شدیم، دنیا شده بهشتم.
حضورت چنان تنیده شده به لحظاتم، که روزهای بیحضورت را حتی به یاد نمیآورم.
حضورت، آفتاب من است؛ آفتابی که نه سوزان است و نه چشم را خیره میکند. لطیف و نرم و جاری و گرمابخش که دلم را روشن کرده؛ یک عمر آفتاب را از روزهایم حذف کردم که به تو، به آفتابم، برسم.
دیشب برای من اون لحظهای شبِ عاشقی شد که سکوتت رو شنیدم، سکوتی که صدای خوندنِ خودت» بود به قلمِ من.
بهترین هدیه برای من صدای نفسهایی بود که در سینهی تو حبس میشد و وقتی خوب عطر وجودت رو میگرفت، در گوشم زمزمهاشون میکردی.
من و تو شبیه دوتا خط موازی، از دوتا دنیا هستیم که به نظر میاد هیچوقت نمیرسن بهم؛ ولی سایههامون رو یه تیکه زمین بهشتی، زمینی به لطافت چمن تازهبارونخورده، زمینی از جنس رؤیای اولین صبح باهم بودن، همآغوش و یکی شدن.
همینقدر برای یک عمر عاشق موندن کافیه، نه؟
آغوشت، امنترین جایی که تا بحال تجربه کردم. آغوشت تکهای از بهشت. اینها همه شبیه یک رؤیاست که من میان بازوان تو گریه کردم، خندیدم، لذت بردم و بهخواب رفتم. جاییکه به این باور رسیدم که در آغوش تو، زمان بیمعناترینِ واژههاست، که در آغوشت میشود از تمام غصهها دل را رها کرد.
همآغوشیت، شبیه همدلیات، عجیبترین تجربه برای من.
هیچ ترسی از فردایی که شاید نداشته باشمت ندارم؛ با این همه داشتنت، مگه چنین فردایی هم آمدنیست؟!؟! داشتنِ تو، در بُعد دیگهای از زمان جاریه، داشتنت توی قلب من جاودانه و ابدی و همیشگیه، همونطور که قبل از داشتنت هم برای من بودی و برایت بودم.
عطر نفسهایت؛ که رهایم میکند در بیزمانیِ مطلق. چشمهایم را میبندم و وجودم را از عطرت لبریز میکنم. شاید کنار هم بودنمان کوتاه بود ولی همان کافی بود برای چند نفس عمیق و حک کردن عطر دلپذیرت در ناخودآگاه وجودم. چشمهایم را میبندم، لبخند میزنم و از عطرت لبریز میشوم. تو را کنارم حس میکنم و میشوم صدای خندهی یک کودک.
تنها با عطر حضورِ تو.
شنیدی میگن غصهها آب میشن؟ میدونی چطوری؟
اگه میخوای بدونی از کسی بپرس که کابوسِ شبانهشو برای عشقش تعریف میکنه و با شنیدنِ صدای آروم و مهربونش، تمام غصههاش میشن دوقطره اشک و از چشماش میچکن و تمام. بعدش فقط عشق میمونه و لبخند و شادیای به طعم شراب و عشق و عشق و باز هم عشق.
تو ماهِ منی.
شبهایی که بیتابم، شبهایی که بغض بیخبر میاد و غبار میشه و مینشینه رو قلبم، تو میشی مهتاب. اونقدر به قلبم میتابی تا بغضم بشه یه لبخند از جنس بلور.
توماهِ منی.
شبهایی که پرشورم، شبهایی که شادی رنگ میپاشه به قلبم، تو میشی هلال ماه. اونقدر با زیباییت دلبری میکنی که آهنگ خندههام بشه از جنس موسیقی آسمونی
تو ماهِ منی. تو مأمنی
توی جمع نشستم؛
احساس تنهایی میکنم؟ نه؛
جات خالیه؟ خیلی؛
احساسم؟ خوشحالی از ته دل، مگه میشه کسی تو قلبش عشق داشته باشه و حالش خوش نباشه؟
دورم ازت، دستام توی دستات نیست، ولی شادم از اینکه جوری دارمت که هیچکس نمیتونه ازم بگیردت.
و من هنوز هم مؤمنم به معجزهی کلمه؛ که من هنوز هم باور دارم کلمات اگر همراه شوند با فشار دستی و تلاقی نگاهی، میتوانند دل را بلرزانند.
و تو، آشناترینی با رمز و راز واژهها. سادهترین واژهها با کلام تو نرم میشوند، دوباره شکل میگیرند و مثل سنگ میلیون ساله قیمتی میشوند.
گفتی امروزت پرانرژی، دلت شاد، لبت خندون.
و من، ثروتمندترینم با شنیدن آهنگ صدایت.
امروزم شد همه انرژی، دلم شاد شد، لبم خندید.
شما میدونستی وقتی موقع حرف زدن یهو میزنی زیر آواز ممکنه یه کسی اون دور و ورا باشه که با شنیدن صدات و نمک کارات یهو قلبش وایسه؟ اصلن حواست هست ممکنه لبهایی بخوان همون موقع لبهاتو غرق بوسه کنن؟
چرا تا حالا کسی اینا رو بهت نگفته بود؟
عشقت مثل یه جنگله، پر از پیچکهای وحشی؛ توی این جنگلِ پر رمز و راز با خیالِ داشتنت پرسه میزنم و از کشف اینهمه حس قشنگ شگفتزده میشم.
عشقت مثل یه برکهی پر از آرامشه، که تو وجودش هیجان غوغا میکنه؛ کنار این برکه مینشینم و غرق در آرامش، از اینهمه زندگی که توش جریان داره سیراب میشم.
عشقت مثل برف یه صبح زمستونیه، پاک و بکر؛ چشمامو میبندم که خنکیش تا ابدیت در روحم نفوذ کنه و یادم بیاره چقدر زندگی رو دوست دارم.
عشقت مثل یه نسیم خنکه، پراز عطر بهار و سفر؛ خودمو تو مسیرش رها میکنم تا تمامم رو خوشبو کنه.
عشقت مثل بارونِ یه شب تابستونیه، هر قطرهاش پراز طراوت؛ زیر بارون قدم میزنم تا در معنیِ جدید زندگی تازه شم.
عشقت مثل یه اقیانوس خروشان و پرشوره، که در اعماقش آرامش موج میزنه؛ از ساحلش پا به آب میزنم و غرق میشم در سکوت و زیباییش.
عشقت مثل یه آسمونه، پر از ستاره؛ خیره میمونم به درخشش ستارههاش و وجودم پرنور میشه.
عشق تو برای من زندگیه، مثل نفس کشیدن، مثل خندیدن، مثل یه آغوش امن.
دو روز شد که ندیدمش، دو روزه که ازش بیخبرم، دو روزی که برام اندازهی دو قرن گذشته، دلم براش تنگ شده؛ تو ذهنم هزار بار براش نوشتم و هزارهزار بار باهاش حرف زدم. براش از دونه دونه اتفاقای ریز و درشت این دو روز یادداشت برداشتم، همون اتفاقایی که روزای عادی همون لحظه براش تعریف میکردم. آخ که به اندازهی یک ماه براش حرف دارم که تا دیدمش فقط برم تو بغلش و براش حرف بزنم. نه نه! اصلن هیچی نمیگم، فقط میخوام خودش حرف بزنه، فقط میخوام صداشو بشنوم؛ آره. فقط همینو میخوام. انگار تازه قدر بودن و داشتنش رو میدونم.
.
همون شب اول، تحملم تموم شد، نگران نگرانیش بودم. براش نوشتم و فکر کردم کاش ببینه، کاش بخونه. انگار روی شیشهی بخارگرفته مینوشتم و آرزو میکردم که کاش نوشتهی روی شیشه رو ببینه و بخونه.
.
وای که پیامم رو گرفت. وای که حرف دلم رو خوند. وای که مثل همیشه باتمام حسهای قشنگ دنیا جوابم رو داد. معجزهگر عشقه، با حرفاش جادو میکنه، همهی نگرانیهامو تو یه لحظه، با یک پیام، با چندتا جمله تبدیل کرد به شادی. تمام عشق دنیا، تمام ابراز احساسات عالم تو همین پیامش بود. ده بار خوندم، کلمه به کلمهشو، حرف به حرفشو. با همون لحنی که نوشته بود؛ پیامشو شنیدم، با صدای دلنشین خودش شنیدم؛ وای که با بودنش من چه خوشبختترینم. وای که عشقش برام قیمتیترینه.
.
پر از دلهره و هیجانم. دارم پرواز میکنم، انگار بار اوله که قراره باهاش حرف بزنم، همونقدر هیجان، همونقدر شور، همونقدر بیتابی. انقدر ذوق توی برق چشما و لبخندِ روی لبامه که عالم خبردار شده. دوباره بهش رسیدم و انگار دنیا رو بهم دادن. انگار دنیا رو بهم دادن. دنیا رو بهم دادن.
آره، عشق منه، اینو هزار هزار بار میگم، بدون ترس از تکراری شدن، بدون نگرانی از یکنواخت شدن. که دیگه شک ندارم وقتی عشق، بین دلای همساز و قلبای همکوک باشه، انقدر هر روز آهنگهای جدید با همون نتهای بهظاهر تکراری خلق میکنن که یکنواخت شدن دیگه معنیای نداره. هزارهزار بار میگم عاشقتم و هزارهزار بار بهت عاشقتر میشم.
.
دوباره کنارتم، دوباره کنارم دارمت، دوباره شدیم همدمِ هردم، دوباره یه میلیون برگ پاییزی در باد، توی قلبم از شادی میرقصن. و من بیشتر از همیشه قدرِت رو میدونم.
یکی هست که خیلی زیاد دوستش داری، همهی خوبیای دنیا رو یکجا براش میخوای، طاقت دیدن حتی یک لحظه ناراحتیشو نداری؛ اگه خودت ناخواسته باعث ناراحتیش شی، حاضری دنیاتو به پاش بریزی، حاضری هرکاری کنی که دوباره لبخندای شیرینی رو که فقط و فقط مخصوص خودشه روی لباش ببینی و خیالت راحت شه که با مهربونیش اشتباهاتو یادش رفته.
حالا یهوقتایی پیش میاد که شرایط خسته و کلافه و ناراحتش کرده، یهوقتایی که انقد ازش دوری که هیچ راهی نداری که آرومش کنی، وقتی هیچی دست تو نیست که شرایطو براش بهتر و شیرینتر کنه؛ انگار گرفتار برزخ شدی، انگار تو یه محفظهی شیشهای هستی که داری همه چیو میبینی ولی کاری ازت برنمیاد. میخوای داد بزنی بگی من اینجام! کنارتم! هرکاری بتونم، هرکاری که بخوای با تمام وجودم برات انجام میدم که دوباره شاد و سرحال و عالی ببینمت؛ ولی صدات بهش نمیرسه. فقط میتونی یه گوشه آروم بشینی و با دیدن ناراحتیاش بغض کنی و از ته دل آرزو کنی همهچی خیلی زود همون بشه که میخواد؛ که خودش بهترینه و لیاقتش بهترینهاست. که خودش مهربونترینه و انصاف نیست جز مهربونی چیزی تو زندگی ببینه. که روحش مثل یه گلبرگ، لطیف و پاکه و فقط ظریفترین دستها باید نوازشش کنن. که صدای تپش قلبش از جنس بهشته، که تاحالا جز خوبی هیچی نگفته و فقط باید از عشق و امید و زیباییای آینده تو گوشش زمزمه بشه.
مینشینم همین گوشه و توی خیالم جذابترین چشمای عالم رو نگاه میکنم، مهربونترین دستای دنیا رو تو دستام میگیرم، محو گرمترین لبخند جهان میشم و بهت میگم من میدونم در مقابل سختیای که اینروزا میکشی خیلی کوچیکم، میدونم که خیلی خیلی ضعیف و ناتوانم؛ ولی به بزرگی روح تو ایمان دارم، به اراده و سرسختیت باور دارم که میتونی با یهذره صبر، سنگ رو هم توی دستات نرم کنی؛ میدونم میتونی خودت شرایط رو دوباره زیبا بسازی. قدرت عشق رو هم میشناسم و اینکه شاید تو این شرایط از عشق کاری ساخته نباشه، ولی شاید بتونه یه آرامش کوچیک باشه برای لحظههای دلنگرانی.
پینوشت: جانجانم! عزیزترینم! اینا رو ننوشتم که از فکر ناراحتی من ناراحت بشی، که خودت خوب میدونی نفسم به نفست بنده، که میدونی وقتی حتی از ناراحتیا باهام حرف میزنی با تمام ناراحتی، از اینکه محرم رازتم، از اینکه بهم اعتماد کردی دلم آروم میشه. اینا رو گفتم که بدونی یکی هست که قلبش برای تو میتپه، که درسته خودش میدونه هیچکاری از دستش برنمیاد و همین غصهدارش میکنه، ولی هرلحظه و هرجا که باشه به فکرته و همهی آرزوهای خوب خوب رو برا تو میخواد و آغوشش برات همیشه بازه و با جون و دل حاضره حرفاتو بشنوه و یه عالمه عشق تو دلشه و منتظر یه اشاره از توئه که همش رو بریزه به پات.
شما میدونستی وقتی که میبینم وسط شلوغپلوغیای کارت، پیامامو خوندی، چقدر کیف میدی به دلم؟ که همون دیده شدن» پیامم رو ده بار هی میبینم و هی میبینم و از فکر اینکه همون موقع به یادم بودی میشم پرغرورترین عاشق دنیا و همهی شادیم میشه یه لبخند شیرین رو لبام؟
بله میدونستی. که خودم بهت گفته بودم. و باز اینجا هم نوشتم که تا همیشه یادم بمونه و یادت بمونه که چقدر عشق دادی بهم.
عشقت مثل یه جنگله، پر از پیچکهای وحشی؛ توی این جنگل پررمز و راز با خیالِ داشتنت پرسه میزنم و از کشف اینهمه حس قشنگ شگفتزده میشم.
عشقت مثل یه برکهی پر از آرامشه، که تو وجودش هیجان غوغا میکنه؛ کنار این برکه مینشینم و غرق در آرامش، از اینهمه زندگی که توش جریان داره سیراب میشم.
عشقت مثل برف یه صبح زمستونیه، پاک و بکر؛ چشمامو میبندم که خنکیش تا ابدیت در روحم نفوذ کنه و یادم بیاره چقدر زندگی رو دوست دارم.
عشقت مثل یه نسیم خنکه، پراز عطر بهار و سفر؛ خودمو تو مسیرش رها میکنم تا تمامم رو خوشبو کنه.
عشقت مثل بارونِ یه شب تابستونیه، هر قطرهاش پراز طراوت؛ زیر بارون قدم میزنم تا در معنیِ جدید زندگی تازه شم.
عشقت مثل یه اقیانوس خروشان و پرشوره، که در اعماقش آرامش موج میزنه؛ از ساحلش پا به آب میزنم و غرق میشم در سکوت و زیباییش.
عشقت مثل یه آسمونه، پر از ستاره؛ خیره میمونم به درخشش ستارههاش و وجودم پرنور میشه.
عشق تو برای من زندگیه، مثل نفس کشیدن، مثل خندیدن، مثل یه آغوش امن.
شما میدونستی فقط حضورت، اینکه فقط باشی و حرفامو بشنوی، میتونه خستگی عالم رو از روح و تنم بیرون کنه؟ من خودم اینو تازه فهمیدم. درست وقتی که بعد از یه روز سخت، من همهی اتفاقا رو برات تعریف کردم و تو همهش از من تعریف کردی، که بهم بگی کارم رو درست انجام دادم، که از ناراحتیم ناراحت شدی، که میدونی سختی کشیدم ولی قبولم داری که از پس همه سختیا برمیام.
سال داره تحویل میشه، برای من ولی نه به رسم همیشه؛ که میخوام سنتشکنی کنم. سال من داره تحویل میشه همونطور که عشقم به تو؛ اون عشق پرشور و هیجان، همزمان که خاطرههای قشنگش با همون اشتیاق و گرما یه گوشهی دلم هست، که با یادآوری هر لحظهاش قلبم از هیجان پرتپش میشه، تبدیل شده به یه عشق آروم و دلنشین که هرلحظهاش برام راحتی خیال و لذت بردن از دقایقه؛ سال من داره تحویل میشه و کمکم عبارتِ یادته پارسال.» به اول حرفامون اضافه میشه. و این برام یه آغوش آرامشه؛ که یک سال به اندازهی یک عمر خاطرهی قشنگ کنار هم، هرچند دور از هم ساختیم.
که میخوام سنتشکنی کنم؛ امسال هم سفرهی سال نو دارم، یه سفره به اندازهی قلبم فقط با یه دونه سین، با یه سین به ارزش تمام خوبیهای دنیا: سینِ» سال عاشقانهای که با هم داشتیم.
و یه آرزو هم توی دلم دارم، هرچقدر محال، هرچقدر دور از دسترس؛ اینکه همین سفره رو نگه دارم و هر سال یه سین»، یه سالِ» قشنگ، به سفرهمون اضافه شه. آرزومه یه سفره داشته باشیم با هفتادتا سین؛ هفتاد سال کنار هم بودن.
و سالِ من، سالِ ما، همین الان تحویل شد و خودشو سپرد به ما که لبریزش کنیم از عشق، و سال دیگه پر از خاطرههای جدید و قشنگ و رنگارنگ، بذاریمش روی سفرهی قلبهامون.
خودم رو تو آینه نگاه میکنم. انگار که اونور آینه تو نشسته باشی و با زیباترین چشمای دنیا، با عمیقترین نگاه آسمون منو نگاه کنی و با نگاه و لبخندت مثل همیشه منو تحسین کنی.
دستم رو فرو میکنم تو موهام، لبخند میزنم به جانجانِ اونطرفِ آینه و دوباره میشم پرغرورترین عاشق دنیا.
هنوز هم میشه شاد بود، هنوز هم میشه با پرواز برگ و شکوفههای رها در باد چرخید و رقصید و رقصید.
زندگی هنوز هم زیباست وقتی میشه چشمها رو بست، به یک سیب سبز تازه گاز زد و طراوت یک آفرینش رو با وجود خود همآغوش کرد.
هنوز هم میشه به آسمون خیره شد و پشت ابرهای تکهتکه رو تا عمق بینهایت دید.
زندگی هنوز هم زیباست وقتی میشه با چهچه سرخوش از عطر بهارِ سهرهها مست شد و عاشقی کرد.
بهارم با تو زیباست»
شما میدونستی بامحبتترینی؟ اصلن حواست هست که محبتی که توی دلته رو با عاشقانهترین کلمهها و به بهترین شکل ابراز میکنی؟ شما میدونستی حرفای قشنگی که به من میزنی هی میشن جوونههای سبز و لطیف و کوچولوی عشق که توی قلبم پا میگیرن؟ میدونستی با همین حرفها، تمام وجود منو همرنگ چشمات کردی؟
جذابترین، پرمعناترین، تکرارنشدنیترین و بیانتهاترین کتابی برایم. فروتن و باطمأنینه، متین و پرآرامش؛ و تنها یک نگاه، یک نگاه گرم و عمیق کافیست برای غرق شدنم در مفهوم بیکران وجودت.
من باحرارت، برگ به برگ میخوانمت؛ تشنهی فهمیدنت، ظرافت روحت را از بین حرفهایت درک میکنم و با شوق، هرروز و هرروز، کلمه به کلمه زبان عشق را از تو یاد میگیرم.
تویی که سرشار از هوش و ذوق و شعوری؛ تویی که سرچشمهی احساسات ناب و زیبا و پاکی. تویی که پر از زندگی و شوق و شوری و این از هر کلامت پیداست.
تو را نه یکبار، که باید چندباره خواند و خواند و خواند؛ هربار از کشف یک مفهوم تازه لذت برد و روح را با شادی پرواز داد. با تو نه یکبار، که چندباره باید زندگی کرد.
گفتم میشه بیای بهخوابم؟
گفتی بخیر عزیز جانم
و بعد، خوابم رو پر از نور و رنگ و موسیقی کردی
وقتی بیدار شدم هنوز بوی عطرت رو از رؤیاهام نفس میکشیدم
بهم نشون دادی وقتی توی رؤیا میشه بر تقدیر پیروز شد، بیداری رو باید به شیرینیِ رؤیا زندگی کرد.
مثل هروقتی که خستهام از اتفاقا، مثل وقتایی که فکرای بیهوده فرسودهام میکنه، مثل همیشه که جز تو کسی حرفای قلبمو نمیشنوه ولیفاصلهها قدرتشون بیشتره؛ مثل همهی این وقتا، پناه میبرم به خیال.
خیالی جنسش لطافت مخمل خندههات، رنگش آروم ناتمام چشمات؛
اینکه تو باشی.
من باشم.
ساحل ساحل، سکوت باشه.
نسیم نسیم، آرامش باشه.
بغل بغل، امنیت باشه.
عاشقانه عاشقانه، زمزمه باشه.
موج موج، بوسه باشه.
نفس نفس، دلدادگی باشه.
خروش خروش، خوشبختی باشه.
و من با همهی اینا کنارت بشینم و همهی این اتفاقای بد فقط یه کابوس کوتاه باشه که حتی نگذاری به زبون بیارمش و همون حس گذرا هم با نوازش دستای مهربونت محو بشه تو صدای هیجان بیانتهای عشقمون.
بهنظرت همهی اینها رو درکنار تو خواستن زیادهخواهیهای یه عاشقه؟
خوشبختم؟ به اندازهی تعداد نفسهام؛ با هر طلوع، تا وقتی با فکر آغوشت به خواب میرم؛تو لحظهلحظهی رؤیام.
خوشحالم؟ با هر لبخندت؛ به اندازهی هرنگاهت.
این خوشبختی و خوشحالی رو با برق نگاه تکرار میکنم؛ و بعد در صمیمیت آغوشت گم میشم و توی گوشِت واژههایی رو زمزمه میکنم که برای عاشقا هرگز تکراری نمیشن: دوستت دارم.
درباره این سایت